پشت نقاب مهربان و زيباي سرنوشت جز يك صورت مات و نامفهوم چيزي نبود انگار خودش هم باور كرده است كه هر
روز بايد قصه را از سر بگيرد و بنويسد.اين من نيستم كه چنين قلم به دست گرفته ام و بد تقدير را ميگويم..اين يك
مرد است كه چنين دلشكسته و چنين افتاده از پا دارد از اين دنياي بي رحم گلايه ميكند.مردي كه هيچوقت در دلش
گنجايش اين همه غم را نداشت مردي كه هيچ وقت نميفهميد رابطه اش با گريه چيست....
دست در دامان تقدير ..اين تمام داستان زندگي ماست..
مايي كه قصه عشق را شنيديم،لمس كرده ايم و حال براي به چنگ آودرنش جنگ پيشه كرده ايم.
يك قصه بي سرو ته يك قصه كه هر كه شنيد گفت:مسخره است گفت رياست و گفت عشق يعني بزرگترين دروغ
زندگي يك مرد......ولي من عاشق به هر كس كه دروغ گفته باشم به خودم نميتوانم دروغ بگويم....
بر روي سايه تاريك جسمم فقط جاي قلبم روشن است واين فقط و فقط ازوجود توست اي چراغ زندگي من..
عميق نفس ميكشم
چون ميدانم عشق وجود دارد
عشق در همين نزديكيست....
نظرات شما عزیزان:
|